ترنم باران
جملگی ما عاشقان بارانیم



سلام به همه ...

قبل از اینکه داستان رو شروع کنم , از همه دوستانی که تو این مدت به وبلاگ سر می زنن و نظرات گرمشون رو می دن کمال تشکر و سپاس رو دارم.

یه داستان خیلی قشنگ رو واستون گذاشتم , امیدوارم که خوشتون بیاد.

و اما داستان :

 


 

روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد . پادشاه می توانست آرتور را بکشد ، اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت ، از این رو پادشاه برای آزادی وی شرطی شرطی گذاشت که می بایست به سوال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب سوال را بیابد و اگر پس از یک سال موفق نمی شد ، کشته می شد .
سوال این بود : زنان واقعا چه چیزی می خواهند ؟
این سوال حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیر قابل حل باشد . اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود ، وی پیشنهاد پادشاه را پذیرفت .
ارتور به سرزمین پادشاهی خود بازگشت و از همه شروع به نظر خواهی کرد ؛ از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها ، از مردان خردمند و حتی از دقلک های دربار ...
او با همه صحبت کرد ، اما هیچ کس نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سوال پیدا کند . بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سوال را بداند ، مشورت کند ، البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به دریافت حق الزحمه ها ی هنگفت در سرار آن سرزمین معروف بود .
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید ، آرتور فکر کرد که چاره ای جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.
پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سوال را بدهد ، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند . پیرزن جادوگر می خواست که با لرد لنسلوت ، نزدیک ترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند !
آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد .
پیرزن جادوگر ؛ گوِژپشت ، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت ، چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت می شد . آرتور هرگز در سراسر زندگیش با چنین موجود نفرت انگیزی رو به رو نشده بود ، از این رو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند . اما دوستش لنسلوت ، از این پیشنهاد با خبر شد و با او صحبت کرد . او گفت که هیچ چیز از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست .
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلام شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.
سوال آرتور این بود : زنان واقعا چه چیزی می خواهند ؟
پاسخ پیرزن جادوگر این بود : آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی کنند. به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگیشان باشند .
همهی مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد و همین طور هم شد . پادشاه همسایه ، آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک می شد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه ی وحشتناک آماده می کرد، در روز مو عود با دلواپسی فراوان پیش پیرزن رفت . اما چه چهره ای منتظر او بود ؟
زیبا ترین زنی که به عمر خود دیده بودرا به جای پیرزن دید!
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است ؟
زن زیبا جواب داد : از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگر با مهربانی رفتار کرده بود ، از این پس نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشناک و علیل باشد . سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید : کدامیک را ترجیح می دهی ؟ زیبا در طی روز و وحشتناک در طی شب ، یا برعکس آن ؟
لنسلوت در مخمصه ای که گیر کرده بود تعمقی کرد . اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار می شد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران همسر زیبایش را نشان دهد ، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد ! یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب ٰ زنی زیبا داشته باشد که شب ها همیشه زندگی خوبی داشته باشند !
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدامیک را انتخاب می کنید ؟
آگر شما یک زن باشید که این داستان را می خوانید ، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد ؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بگویید.............
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود : . .
لنسلوت نجیب زاده و شریف می دانست که جادوگر قبلا چه پاسخی به جواب آرتور داده بود ؛ از این رو جواب داد انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد .
با شنیدن ای پاسخ پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند ، چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود .

اکنون فکر می کنید که نکته ی اخلاقی این داستان چه بوده است ؟
تا نظر شما چه باشد



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

درباره وبلاگ


اول سلام دوم خوبید سلامتید چه خبر ؟ مامان بابا خوبن ........ اووووووووم خوب بزار ببینم . عاقا من تو این وبلاگ هر چی خوشم بیاد می زارم . امیدوارم شما هم دوس داشته باشین . البت بیشتر داستان هستا اما خوب چیزای دیگه هم پیدا می شه .......
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم باران و آدرس amatis-93.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 174
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 183
بازدید ماه : 288
بازدید کل : 78333
تعداد مطالب : 111
تعداد نظرات : 139
تعداد آنلاین : 1